نگاه هشتم |
کاش ما هم ..... گفتم میرم برات خواستگاری بگم پسرم چه کاره است ؟ گفت بگو بسیجی پادگان امام رضاست گفتم تو که عاشق سپاهی چرا پاسدار نمیشی ؟ گفت من کجا سپاه کجا هنوز لیاقت ندارم پاسدارهایی که آمده بودند مراسم ختم میگفتند توی سپاه فرمانده بود !! ************* گفت تا وقتی جنگ باشه باید جبهه باشم میخام اردواج کنم دینم کامل شود تا مانعی برای شهادت نباشد واگه شهید شدم شماهم به اجر وثواب میرسید مادرش هم میگفت محمد علی مال شهادته اون قدر جبهه میفرستمش تا شهید شود اگر راضی ای زنش شو خودم قبول کردم با خودم گفتم امثال ما باید به اینا جواب بدن مراسم یک مهمانی ساده بود لباس عروسی هم نبود حلقه هم همان حلقه نامزدی بود دو روز بعد ساکش را بست ورفت یک ماه ونیم انجا بود ویک روز اینجا این بار گفته بود زودتر بر می گردم همه چیز را آماده کرده بودم برای شروع زندگی داشتم پرده ها را میدوختم که خبر شهادتش را آوردند ... خاطراتی از شهید محمد علی رثایی [ سه شنبه 87/7/16 ] [ 7:29 عصر ] [ م حجت ]
|
|
[ طراحی : پرشین اسکین ] [ Weblog Themes By : Persian skin ] |